منبع: اکونومیست
چین از جهان چه می خواهد؟
متیو بولتون، شریک جیمز وات که موتور بخار را توسعه داد یکی از بزرگترین صنعت گران قرن هجدهم، بدون تردید در مورد اهمیت سفارت بریتانیا در دربار امپراتور چین پی برد. او به جیمز کاب، دبیر شرکت هند شرقی نوشت: «من تصور میکنم که موقعیت کنونی مطلوبترین فرصتی باشد که تا به حال برای معرفی تولیدات ما به گستردهترین بازار جهان رخ داده است». او استدلال کرد که در پرتو این فرصت بزرگ، مأموریت جورج مکارتنی[۱] در سال ۱۷۹۳ به پکن باید این باشد که «گزینه بسیار گستردهای از نمونههای تمام اقلامی را که هم برای زینت و هم برای استفاده میسازیم» را ترویج دهد. با نمایش چنین انتخابی به امپراتور، دربار و مردم، سفارت مکارتنی متوجه میشود که چینیها چه میخواهند. کارخانههای بولتون در بیرمنگام، همراه با دوستانش در صنایع دیگر، پس از آن اقدام به تولید آنها به صورت فلهای و ناشناخته به نفع همه کردند. اوضاع اینطور که پیش بینی میکردند نشد. امپراطور هدایای مکارتنی را پذیرفت و برخی از آنها را کاملاً پسندید – الگویی از پادشاه سلطنتی، یک مرد جنگی درجه یک، که به نظر میرسید که علاقهاش را جلب کرده – اما کل معامله را خراج میدانست نه تجارت. دربار دیدار نمایندگان شاه جورج را چیزی شبیه به فرصت هایی می دانست که وزارت تشریفات امپراطور برای فرستادگان کره و ویتنام فراهم میکرد تا احترام و ارادت خود را به فرمانروای جهانیان ابراز کنند. بنابراین امپراتور هیچ یک از پیشنهادات مفتضحانه مکارتنی مبنی بر اینکه پسر بهشت(کنایه از امپراطور چین) و پادشاه جورج باید یکسان تلقی شوند را نداشت. او اظهار خوشحالی می کرد که ادای احترام بریتانیا، اگرچه مسلماً امری عادی است، باید از سوی دعانویسان بسیار دور صورت می گرفت. امپراتور آن را آغاز یک رابطه تجاری جدید نمی دانست و اینطور برداشت کرد: «ما هرگز برای محصولات مبتکرانه ارزش قائل نبودیم و کوچکترین نیازی به تولیدکنندگان کشور شما نداریم… کنجکاویها و نبوغ دستگاههایشان را نمیدانم.» درخواست مکارتنی مبنی بر باز شدن بنادر بیشتری در چین برای تجارت (شرکت هند شرقی به گوانگژو محدود بود که در آن زمان به نام کانتون شناخته می شد) و اینکه یک انبار در خود پکن ایجاد شود، به شدت رد شد. چین در آن زمان مانند ژاپن، دنیای خارج را رد نمی کرد. در تمام جبهه ها با بربرها درگیر بود. چین از اینکه یک انقلاب اقتصادی، فناوری و فرهنگی در اروپا در حال وقوع است و در سراسر جهان احساس می شود، بی خبر بود. ظهور بعدی سرمایه داری استعماری بزرگترین چالشی بود که تا به حال با آن روبرو بوده است. امپراتوری چین که مکارتنی از آن بازدید کرد (با وجود چند دوره فروپاشی و تهاجم) پرجمعیت ترین نهاد سیاسی و ثروتمندترین اقتصاد کره زمین برای بیش از دو هزار سال بود. در دو قرن بعد همه اینها برعکس شد. چین نیمه مستعمره، تحقیر شده، فقیر شده و در اثر جنگ داخلی و انقلاب از هم پاشیده شده بود.
امروز و در قرن بیست ویکم این کشور به چیزی تبدیل شده است که مکارتنی به دنبال آن بود: بازار نسبتاً باز که بسیار می خواهد تجارت کند. برای تصاحب بولتون، در دو دهه گذشته مساعدترین شرایطی که تا کنون برای معرفی تولیدات چینی به گسترده ترین بازارهای جهان رخ داده است.این برای چین رونق چشمگیری به ارمغان آورده است. از نظر قدرت خرید، این کشور آماده است تا جایگاه خود را به عنوان بزرگترین اقتصاد جهان بازپس گیرد. این کشور هنوز هم خانه صدها میلیون نفر فقیر است، همچنین کشوری در قرن بیست و یکم با فرودگاههای نورمن فاستر و مزارع خورشیدی درخشان است. حالا چین ملتی است که خیلی چیزها را می خواهد. در کل می داند این چیزها چیست. در داخل کشور، مردم آن خواهان رشد مستمر هستند، رهبران آن خواهان ثباتی هستند که رشد را به دنبال دارد. در صحنه بین المللی، مردم و حزب کمونیست خواهان یک احترام جدید و نفوذی هستند که در خور شأن ملتشان باشد. بنابراین چین میخواهد دوره کنونی به همان شکل باقی بماند – او شرایطی را میخواهد که به رشد آن کمک کرده است تا دوام بیاورد – اما در عین حال میخواهد به چیز دیگری هم تبدیل شود. رفع این نیاز به تغییر همه چیز و در عین حال ثابت ماندن در هر شرایطی کار دشواری است. این امر با این واقعیت سختتر میشود که رهبر لنینیست چین در حال مدیریت تضاد بزرگ بین تغییر و سکون در داخل کشور است، زیرا تلاش میکند تا کنترل خود را بر جامعهای که تقریباً به همان سرعتی که از نظر اقتصادی رشد کرده است، خود را از نظر اجتماعی متحول کند و با این واقعیت که چین در یک شکل جنگ طلبانه از ناسیونالیسم غوطه ور است و توسط مردانی اداره می شود که به هر تهدید و هراسی که در نظر گرفته می شود با ادعای نامتناسب پاسخ می دهند و روز به روز خطرناک تر می شوند.
فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی پس از پرسترویکا به رهبران چین نه تنها خطرات اصلاحات سیاسی، بلکه همچنین بی اعتمادی عمیق به آمریکا را آموخت: آیا در مرحله بعدی آنها را تضعیف می کند؟ شی جین پینگ، رئیس جمهور چین از آن زمان به دلیل هرج و مرج ایجاد شده در بهار عربی به وحشت افتاده است. به نظر می رسد که او می خواهد تلاش کند تا حزب را از درون پاک کند تا بتواند به حکومت خود ادامه دهد و در عین حال هر گونه تصوری از تکثر گرایی سیاسی یا یک قوه قضاییه مستقل را رد میکند. این تحکم بر سیاست خارجی چین تأثیر می گذارد.
چین در حال ساخت گذرگاه های هوایی در جزایر مورد مناقشه در دریای چین جنوبی است، سکوهای نفتی را به آب های مورد مناقشه منتقل می کند و حریم هوایی خود را بازتعریف می کند، بدون اینکه برنامه مشخصی برای تبدیل چنین ادعایی به وضعیتی که آن را به عنوان حق خود می داند، بازتعریف کند. این موضوع همسایگان خود را به دردسر می اندازد و آمریکا را نیز آزار می دهد. میل چین برای ایجاد مجدد خود (بدون اینکه کاملاً مشخص باشد چه چیزی ممکن است به دنبال داشته باشد) و عزم آمریکا مبنی بر اینکه اجازه ندهد این تمایل منافع خود و متحدانش را مختل کند (بدون روشن بودن در مورد نحوه پاسخگویی) را کنار هم بگذارید و شما خواهید فهمید که رقابتی سخت در انتظار جهان است. رقابت نامشخصی که می تواند در واقع بسیار خطرناک باشد. شی یینهونگ، از دانشگاه رنمین در پکن، یکی از برجستهترین مفسران سیاست خارجی چین، میگوید که پنج سال پیش مطمئن بود که چین میتواند به طور مسالمتآمیز قیام کند، اما حالا میگوید چندان مطمئن نیست که قیام چین مسالمت آمیز باشد.
افول طولانی امپراطوری چین
هنگامی که چین برای اولین بار در سال ۲۲۱ قبل از میلاد متحد شد، رم برای تسلط بر غرب مدیترانه با کارتاژ می جنگید. رم بی محابا پیش میرفت و به طرز معروفی سقوط کرد. چین نیز بارها فروپاشید، اما مدلی تنظیم شده بود که همیشه باید دوباره متحد شود. در پایان سلسله هان در سال ۲۲۰ بعد از میلاد، حاکمان آن آموزه های کنفوسیوس را که بر ارزش سلسله مراتب اجتماعی و اخلاق شخصی تأکید می کرد، به عنوان مبنای حکومت نهادینه کردند. توسط سلسله تانگ در قرن هفتم – تقریباً در زمانی که حضرت محمد(ع) به مکه بازگشت – چین یکی از ثروتمندترین و برجسته ترین تمدن های روی زمین بود. قدرت اقتصادی و نظامی آن، قدرت مردم همسایه را کوچکتر کرد. غنای فرهنگی و نظم اخلاقی کنفوسیوس ، برتری چین را برای همگان طبیعی جلوه داد. چین الگوی مورد تقلید بود. کیوتو در ژاپن مانند چانگان قرن هشتم (شیان امروزی) طراحی شده است. کره ای ها و ویتنامی ها خط چینی را پذیرفتند. آموزه های کنفوسیوس پایه فلسفی بسیاری از فرهنگ های آسیایی شد و باقی ماند. همانطور که برای امپراتور درست بود که اوج سلسله مراتب چین را اشغال کند، چین نیز در راس سلسله مراتب جهان قرار گرفت.
مکارتنی در اوج سلسله چینگ به این الگو رسید. در اواسط قرن هجدهم، امپراتور تبت و ترکستان را با لشکرکشیهای شدید نظامی و نابودی نسلکشی زونگارها به امپراتوری آورد و آن را به بزرگترین گستره تاریخی خود رساند. اگرچه زندگی روزمره برای دهقانان تلخ بود، زندگی امپراتوری باشکوه بود. با وجود همه ثروت و با وجود – یا شاید به دلیل – اخراج شاهانهاش، مکارتنی احساس کرد که ایالت آنقدرها که حاکمانش میخواهند پایهدار نیست. او نوشت، این یک «دیوانه و مرد جنگی درجه یک » بود، که میتوانست «صرفاً به خاطر شکل و ظاهرش» همسایههایش را تحت تأثیر قرار دهد. او چیزی از شکنندگی آن و مشکلات آینده را احساس کرد. او ممکن است زمانی بهعنوان یک کشتی شکسته حرکت کند و سپس در ساحل تکه تکه شود.»
دلایل ساختاری برای افول بعدی چین و سقوط امپراتوری بسیار مورد بحث قرار گرفته است. برخی به چیزی اشاره می کنند که مارک الوین مورخ، آن را “تله تعادل سطح بالا” می نامد. این کشور با نیروی کار ارزان و مدیریت کارآمد به اندازه کافی خوب اداره می شد که عرضه و تقاضا به راحتی قابل تطبیق بود به گونه ای که هیچ انگیزه ای برای سرمایه گذاری در بهبود فناوری باقی نمی گذاشت. برخی دیگر خاطرنشان میکنند که اروپا از رقابت و تجارت بین دولتها سود میبرد، که ظرفیت آن را برای تسلیحات و اشتهای آن برای بازارهای جدید افزایش داد. همانطور که کنت پومرانز، مورخ آمریکایی، استدلال کرده است، دسترسی به کالاهای ارزان قاره آمریکا عاملی در پیشبرد صنعتی شدن در بریتانیا و اروپا بود که چین از آن لذت نمی برد. خوش شانسی برای داشتن ذخایر زغال سنگ در نزدیکی مراکز صنعتی اروپا بود. زغالسنگ چین و کارخانههای آن هزاران کیلومتر از هم جدا شدند، مشکلی که امروز نیز همچنان ادامه دارد.
به دلیل برخی یا همه این دلایل و احتمالاً دلایل دیگر، چین به روشی که غرب انجام داد، صنعتی نشد. اروپا در قرون وسطی باروت را از چین آموخته بود، اما در قرن نوزدهم اروپایی ها در استفاده از آن برای رسیدن به مسیر خود بسیار بهتر بودند. در دهه ۱۸۳۰، بریتانیایی ها تلاش کردند تا بازار چین را با تریاک به تسخیر در بیاورند – چیزی که مردم می توانستند هر چه تمایلات قبلی خود را داشته باشند، بخواهند و به آن ادامه دهند. چینی ها سعی کردند تجارت را متوقف کنند. انگلیسی ها جنگی را به آنها تحمیل کردند و پیروز شدند. در معاهده بعدی نانجینگ که در سال ۱۸۴۲ منعقد شد، بریتانیا هنگ کنگ را تصرف کرد و چین را مجبور کرد درهای خود را باز کند. چین در مارپیچ انکار، شکست و نیمه ای از استعمار فرو رفت. شاید تحقیرآمیزترین تاریخ چیندر دهه ۱۸۹۰ باشد جاییکه چین ضعیف در نبرد توسط ژاپنی ها شکست خورد – مردمی که فرهنگشان بر اساس تمدن چینی پایه گذاری شده بود، اما اکنون با فناوری و جاه طلبی غربی که مشتاقانه پذیرفته شده بود، دگرگون شده بود. مرکزیت چین در آسیا غصب شد.
بسیاری از آنچه پس از آن اتفاق افتاده است – انقلاب جمهوریخواهان در سال ۱۹۱۱، ظهور و پیروزی مائوئیسم در سال ۱۹۴۹ و اکنون “سوسیالیسم با ویژگیهای چینی” – واکنشی به از دست دادن ثروت، قدرت و موقعیت و تمایل به بازیابی احترام به رهبران چین باشد و مردم احساس می کنند که وظیفه کشورشان این است. اصلاح طلبان و انقلابیون اواخر قرن نوزدهم به این باور رسیدند که فرهنگ سنتی چین بخشی از این مشکل است. در تلاشی که قدرتهای استعماری آنها را از بین نبرند، شروع به حذف بسیاری از میراث فرهنگی چین کردند. برای نجات خود به عنوان یک ملت، بسیاری معتقد بودند که باید خود را به عنوان یک فرهنگ نابود کنند. در سال ۱۹۰۵، سیستم کنفوسیوس که برای دو هزار سال کانون آموزش دولتی بود، کنار گذاشته شد. آخرین امپراتور و کل سیستم امپراتوری در سال ۱۹۱۱ سرنگون شدند. بدون هیچ نهاد مدرنی که از آن حمایت کند، جمهوری جدید به زودی در هرج و مرج فروپاشید.
پس از اینکه مائو در سال ۱۹۴۹ دوباره چین را متحد کرد، کمونیست ها حمله به فرهنگ چین را بیشتر کردند. نهادهای چین و طرز فکری که آنها ایجاد کردند و تجسم یافتند، به طور عمده با ایده هایی از جاهای دیگر جایگزین شدند. این معادل آن بود که اروپایی ها هر گونه بقایای قوانین روم، فلسفه یونان یا اعتقاد مسیحی را بیرون انداختند. در زمان مائو، کنفوسیوس دشمن شد. با این حال، احساس چین به عنوان یک تمدن بزرگ پابرجا بوده و تا به امروز نیز وجود دارد – و این کشور را با یک بحران هویت عمیق که هنوز در تلاش برای حل آن است، رها کرده است.
در طول راه، چین نگاه امپراتوری به جهان را به عنوان منبع ادای احترام کنار گذاشت و دیدگاهی را که در اروپا توسط صلح وستفالیا[۲] معرفی شده بود، پذیرفت: یکی از کشورهای مستقل اساساً معادل که از نظر مقدار ثروت و مکنت از یکدیگر متمایز می شوند. چین اکنون باید خود را به عنوان یک دولت در میان دیگران ببیند. اما در عین حال، به قول لوسیان پای، «تمدنی است که تظاهر به یک دولت می کند». تاریخچه، اندازه آن و احساس قدرت ناشی از رشد چشمگیر دو دهه گذشته، آن را وادار می کند که بخواهد چیزی بیشتر باشد و جایگاهی را که خارجی ها از آن ربوده اند پس بگیرد. مردم و رهبران چین احساس می کنند که زمان کشورشان یک بار دیگر فرا رسیده است.
گسترش مرزهای چین
برای این همه جاه طلبی، چین برای سلطه جهانی متمایل نیست. این کشور علاقه چندانی به سیاست های فراتر از آسیا ندارد، به جز اینکه آنها مواد خام و بازار را برای آنها فراهم می کنند. به عنوان مثال، صحبت از «استعمار نو» چین در آفریقا، بسیار اغراق آمیز است. سرمایه گذاری مستقیم این کشور در آنجا هنوز به مراتب از بریتانیا و فرانسه عقب است و تنها یک سوم سرمایه گذاری آمریکا است. دبورا براتیگام از دانشگاه جانز هاپکینز میگوید: اگرچه نفوذ چین بدون شک در حال افزایش است، تعامل آن امپراتوری محور نیست، بلکه معاملاتی است. خانم براتیگام می گوید، زمانی که یک شرکت ژاپنی مرکز راکفلر را در دهه ۱۹۸۰ خریداری کرد، “آمریکایی ها فکر می کردند که تمام منهتن را می خرند.” در مورد چین در آفریقا هم همینطور است. همه چیز در مورد ادراک است.» او در کتابی که در آینده منتشر خواهد شد، به بررسی ۲۰ گزارش رسانه ای درباره تصاحب زمین توسط شرکت های چینی در آفریقا می پردازد که ادعا می شود در مجموع ۵.۵ میلیون هکتار است. او دریافت که رقم واقعی فقط ۶۳۴۰۰ هکتار است.
سرکارگران چینی از کارگران آفریقایی سوء استفاده کردهاند، شرکتهای چینی معادن غیرقانونی را راهاندازی کردهاند و به طرز آزاردهندهای تجار محلی را با کالاهای ارزانقیمت چینی زیر پا گذاشتهاند. اما اینها مشکلات کسب و کار بد است، نه استراتژی کلان. برخلاف قدرتهای استعماری اروپا در سالهای گذشته، چین هیچ چشمانداز راهبردی برای دور نگهداشتن دیگران از بخشی از قارهاش و هیچ «مأموریت تمدنسازی» ریاکارانهای ندارد. وقتی متوجه می شود که ممکن است با تصویر خود مشکل داشته باشد، به طور عملی پاسخ می دهد: ساخت بیمارستان، پرداخت هزینه برای برنامه های پیشگیری از مالاریا، احداث راه آهن. در آفریقا و آمریکای لاتین بیشتر بر روی سهامداری در شرکت های محلی تمرکز می کند، نه فقط خرید زمین و منابع. همچنین از طریق تعدادی از مؤسسات کنفوسیوس در سرتاسر جهان که سعی میکنند – به روشهای غالباً مشتی – نشان دهند که چین و فرهنگ آن خوشخیم هستند، به استفاده از قدرت نرم دست میزند.
کری براون از دانشگاه سیدنی میگوید چین «نه یک فرهنگ مبلغان و نه یک ابرقدرت ارزشی است». تلاشی برای وارد کردن افراد دیگر به چین نیست.» لفاظی سیاست خارجی آمریکا – و غالباً محتوای آن نیز – با ادعای قهرمان دموکراسی و آزادی شکل گرفته است. حزب کمونیست کمتر به ارزش های جهانی پایبند است. اتحادها اغلب از ارزش های مشترک رشد می کنند. اگر آنها را نداشته باشید، پیدا کردن دوستان دشوارتر است. هیبت چین می تواند جایگزین قابلیت احترام برای دوستی باشد، و چین شروع به ترساندن جهان کرده است – اما همچنین نگران آن است.
کنفوسیوسیسم متمرکز بر قبیله و ترس ناشی از کمونیسم، چینی ها را متقاعد کرده است که به کار خود فکر کنند: به قول قدیمی ها، برف را از جلوی خانه خود پاک کنید، نگران یخ زدگی سقف همسایه خود نباشید. اگر نگرش مشابهی نسبت به جهان به طور کلی اتخاذ کند، ممکن است به این دلیل باشد که چین با مشکلاتی در مقیاس جهانی در داخل مرزهای خود مواجه است: این کشور بیش از هر کشور دیگری به جز هند، مردم فقیر دارد. وقتی ۱۶۰ میلیون نفر از شهروندان شما با کمتر از ۱.۲۵ دلار در روز زندگی می کنند و بسیاری از مردم شروع به شکایت آشکارتر از مشکلات داخلی کشور شما می کنند، نیازهای توسعه ای آفریقایی ها کمتر ضروری به نظر می رسد.
بر این اساس، در سیاست خارجی چین تنش وجود دارد. این کشور می خواهد تا جایی که می تواند در خارج از کشور دخالت کمتری داشته باشد، به جز تعاملاتی که وجهه آن را به عنوان یک قدرت بزرگ افزایش می دهد. زمانی که منافع خودش در خطر باشد در خارج از کشور عمل خواهد کرد، اما نه برای منافع کلان یا عمومی. نیروی دریایی این کشور شروع به شرکت در عملیات ضد دزدی دریایی در حومه شاخ آفریقا و در حفظ صلح سازمان ملل در آفریقا کرده است. در سال ۲۰۱۱ یک کشتی برای هماهنگی تخلیه ۳۶۰۰۰ کارگر چینی از لیبی فرستاد. ممکن است با درگیر شدن عمیقتر شرکتهایش در جهان، چنین اقدامات بیشتری دنبال شود، اما تنها در صورتی که کمهزینه یا کاملاً ضروری دیده شوند. آگاهی دقیق از ضعف های داخلی خود به عنوان یک مهار عمل می کند، همانطور که آسیبی که چین می بیند توسط نظامی سازی سیاست خارجی آمریکا در سال های اخیر وارد شده است، عمل می کند.
در طیف گستردهای از زمینهها، آنچه که چین با آن مخالف است، بسیار واضحتر از آن است که برای آن مخالف است. این کشور مداخلاتی را که قدرتهای غربی در سوریه و دارفور به دنبال آن بودند وتو کرد و هیچ موضعی در مورد الحاق کریمه به روسیه اتخاذ نکرد (علیرغم داشتن دیدگاهی مبهم نسبت به هر نوع گریز از مرکز در داخل). در اجلاس آب و هوا در سال ۲۰۰۹ در کپنهاگ، چین مطمئن شد که هیچ توافقی به دست نیامده است که حتی ممکن است به کاهش رشد صنعتی خود منجر شود. آنجا و جاهای دیگر خود را آماده انسداد نشان داد اما آماده ساختن نبود. همانطور که یکی از مقامات ارشد سابق در دولت بوش در مورد تعامل چین در G20 می گوید: “آنها دوست دارند که ظاهر شوند، اما ما همچنان منتظر اولین ایده آنها هستیم.” این مقام سابق استدلال می کند که جهان به مشارکت و ابتکار بیشتر چینی ها نیاز دارد، نه کمتر. او میگوید رهبران چین از سیستم موجود اتحاد بیزارند، اما هیچ سیستم جایگزینی برای امنیت جمعی ارائه نمیدهند. آنها در مورد به اشتراک گذاشتن منابع هیدروکربنی و ماهیگیری در دریاهای چین جنوبی و شرقی صحبت می کنند، اما هیچ پیشنهاد مشخصی ارائه نکرده اند. آنها مداخله غرب در امور داخلی کشورهای در حال توسعه را محکوم می کنند، اما فساد و حکمرانی ضعیف را در کشورهایی تشدید می کنند که آنها سهم فزاینده ای از خود دارند.
عدم مشارکت در یک قدرت در حال رشد غیرعادی نیست. یک جنگ جهانی طول کشید تا آمریکا به طور غیرقابل برگشتی به صحنه جهانی کشیده شود و فقدان یک دستور کار مفصل مانع از این نمی شود که چین بخواهد جایگاه بیشتری داشته باشد. علیرغم اینکه یکی از پنج عضو دائمی شورای امنیت سازمان ملل متحد است – موقعیتی که به عنوان یکی از قدرت های پیروز در جنگ جهانی دوم به دست آورد – از آنچه که آن را فقدان نفوذ خود در سازمان های بین المللی می داند ناامید است و رهبری دیگر را بر عهده دارد.
کشورهای بریکس (برزیل، روسیه، هند، چین و آفریقای جنوبی) ۴۲ درصد از جمعیت جهان و ۲۸ درصد از اقتصاد جهانی (در PPP) را تشکیل می دهند، اما آنها تنها ۱۱ درصد از آرای صندوق بین المللی پول را دارند. در ماه ژوئیه، چین بانک توسعه جدید مستقر در شانگهای را رهبری کرد، که همه کشورهای بریکس عضو آن هستند و به نظر می رسد جایگزینی نوپا برای بانک جهانی باشد، که منجر به صحبت در مورد “برتون وودز چینی” شد. چین همچنین یک بانک سرمایه گذاری زیرساخت آسیایی را برای رقابت با بانک توسعه آسیایی راه اندازی کرده است.
لیویاتان و قلابهای آن
در داخل آسیا، این فعالیت چینی ها است و نه بی تحرکی چینی ها که مردم را نگران کرده است و نگرانی آنها قابل درک است. شاید تحریککنندهترین وفاداری چین به ” نهمین خط تیره[۳]” باشد، چرخش قلم در اطراف دریای چین جنوبی. در این محدوده، چین مدعی تمام زمین های خشک و به نظر می رسد، تمام آب و بستر دریا نیز است. در مقابل، قواعد کنوانسیون سازمان ملل متحد در مورد حقوق دریاها (UNCLOS) تمایل دارند که بسیاری از این موارد را مشمول ادعاهای سایر کشورها بدانند. وانگ گوانژونگ، ژنرال چینی، در سخنرانی در ژوئن در گفتگوی شانگری-لا، که سالانه در سنگاپور برگزار میشود، به صراحت گفت که اگرچه چین به برجام احترام میگذارد، اما این کنوانسیون نمیتواند ماسبق به ماسبق شود. دهه ۱۹۴۰ و جزایر دریای چین جنوبی برای ۲۰۰۰ سال چینی بوده اند.
نیروهای مسلح چین اگر نگوییم از نظر فن آوری درجه یک هستند اما قطعاً بزرگ و چشمگیر هستند، به ویژه به این دلیل که یک نیروی موشکی هسته ای دارند. آمریکا نیز با داشتن نیروها و پایگاه هایی در ژاپن و کره جنوبی به مدت ۷۰ سال قدرت مسلط در غرب اقیانوس آرام بوده است. حضور منطقهای آن از زمان پیروزی در جنگ سرد در ربع قرن پیش، کاهش چندانی نداشته است. باراک اوباما در سفری به آسیا در سال ۲۰۱۱ از “محور” سیاست کشورش دور از خاورمیانه و به سمت آسیا خبر داد.
رهبران چین متقاعد شدهاند که آمریکا مصمم است از افزایش نفوذ استراتژیک و نظامی کشورشان در آسیا جلوگیری کند و تلاش میکند چین را همانطور که زمانی به دنبال مهار و در نهایت درهم شکستن اتحاد جماهیر شوروی بود، مهار کند. طعنه آمیز این است که چین تنها کشوری است که واقعاً معتقد است چرخش در حال وقوع است. کشورهای جنوب شرق آسیا نسبت به این ایده که توجه آمریکا به تازگی به منطقه آنها معطوف شده است تردید دارند و مخالفان وی در آمریکا ادعا می کنند که آقای اوباما برای پیروی از آنچه در سال ۲۰۱۱ گفته بود بسیار کم کار کرده است.
چین برای چندین دهه در دریای جنوبی قاطعانه عمل کرده است، اما از زمانی که آقای شی به قدرت رسیده است، موقعیت این کشور سخت تر شده است. اقدامات اخیر برای تسلط بر دریاها در “اولین زنجیره جزیره” که از اوکیناوا از طریق تایوان تا اسپارتلی امتداد دارد (نقشه را ببینید) تقریباً همه همسایگان کشور را بیگانه کرده است. براد گلوسرمن استدلال می کند: ساخت یک سیاست خارجی که بهتر برای تضعیف منافع بلندمدت چین طراحی شده باشد، دشوار خواهد بود.
انگیزه این حرکت ها بدون شک تا حدی به دلیل تمایل به کنترل منابع بستر دریا است. اما خود چین آنها را به عنوان توسعه طلبی سرزمینی مستقیم نمی بیند. رهبران چین بر این باورند که لفاظیهای خودشان در مورد جزایر دریای چین شرقی و جنوبی که همیشه بخشی از قلمرو آنها بوده است – سرزمینی که از زمان مرگ مائو، آنها ترجیح دادهاند که به جای اندازه معمولی قبلی آن تقریباً حداکثر وسعت امپراتوری تحت سلسله چینگ را تعریف کنند و اگر آنها این منافع سرزمینی را به صورت تهاجمی ابراز میکنند، رفتاری بدتر از تنها قدرت دیگری که به عنوان همتای خود میدانند ندارند. چینی ها توجه دارند که آمریکا به سختی محافظ بی آلایش آن معبد نظم بین المللی جهانی هستند. این کشور از امتیازات و اختیارات قدرت بزرگی که برای ملت خود به دنبال آن هستند، برخوردار است. آمریکا که محدودیتهای معاهدات بینالمللی را شاید بیشتر از چین دوست ندارد، خود [۴]UNCLOS را تصویب نکرد و با تعداد انگشت شماری از متحدان، سیستم حقوقی بینالمللی را برای حمله به عراق زیر پا گذاشت.
چین ممکن است به شباهت هایی بین جاه طلبی های خود و آمریکا در روزهای گذشته توجه کند. اگرچه آمریکا تا اوایل قرن بیستم برای ایفای نقش جهانی منتظر ماند، اما صد سال قبل از آن نقش منطقه ای جاه طلبانه ای را تعریف کرد. در سال ۱۸۲۳ جیمز مونرو “عنوان سیاست خودداری از هرگونه مداخله در نیمکره غربی” توسط کشورهای اروپایی را مطرح کرد. تمام تهاجمات به عنوان اقدامات تجاوزکارانه تلقی می شود. از نظر مفهومی، آنچه چین در شرق آسیا میخواهد به نظر میرسد شبیه دکترین مونرو است: کاهش نفوذ قدرتهای خارجی که به آن اجازه سلطه منطقهای بدون مشکل را میدهد. تفاوت این است که قاره آمریکا در قرن نوزدهم هیچ قدرت داخلی برای به چالش کشیدن ایالات متحده نداشت و بیشتر کشورهای آن از ایده دور نگه داشتن قدرت های بزرگ اروپایی از این منطقه کاملا راضی بودند. حداقل در سالهای اولیه آن، آنها ذینفعان دکترین بودند، نه تابعین آن.
اما باید بدانیم که چین کاملاً سازش ناپذیر نیست. در امتداد مرزهای زمینی خود اجازه داده است که برخی اختلافات از بین برود و اندکی بده و بستان ارائه دهد. اما این تا حدی به این دلیل است که دریاهای چین جنوبی و شرقی از نظر استراتژیک مهمتر هستند. بخش کلیدی این اهمیت استراتژیک این امکان است که در نهایت، مسئله حاکمیت تایوان به نتیجه برسد. در واقع از جناحین خود در صورت درگیری آینده با آمریکا در این مورد محافظت می کند. وضعیت همیشه بی ثبات در کره شمالی نیز می تواند نقطه اشتعال بین این دو کشور ایجاد کند. وقتی آقای شی در سال ۲۰۱۳ در نشست کالیفرنیا با اوباما گفت که “اقیانوس آرام وسیع فضای کافی برای دو کشور بزرگ مانند ایالات متحده و چین دارد”، این بیانی بود نه چندان از امکان همزیستی مسالمت آمیز که مطمئنا باید وجود داشته باشد. از جدایی ۱۰۰۰۰ کیلومتری آب ناشی می شود، زیرا تصور می شد که غرب اقیانوس آرام یک حوزه نفوذ قانونی چین است. و اگر سخنان آقای شی که در ماه ژوئیه در پکن برای جان کری، وزیر امور خارجه آمریکا تکرار شد، به نظر می رسید که متضمن تقارن بین کشورها باشد، چین می داند که در واقع از مزایای نامتقارن مختلفی برخوردار است. چین، یک بازیگر واحد است. می تواند بین آمریکا و متحدانش در منطقه شکاف ایجاد کند. هیو وایت، یک آکادمیک استرالیایی، در مقالهای اخیر استدلال میکند که با تهدید سایر کشورهای آسیایی به زور، «چین با آمریکا در مقابل ترک دوستان خود و جنگ با چین قرار میگیرد».
نیروهای مسلح چین بسیار کمتر از آمریکا مهارت دارند. اما چین از مزیت بازی در خانه لذت می برد. آمریکا تنها از طریق عملیات دریایی و هوایی می تواند بر این دریاها مسلط شود. اگر موشکهای ضد کشتی چینی تهدیدی جدی برای چنین عملیاتی باشند، میتوانند تا حد زیادی توانایی آمریکا در طرح قدرت را کاهش دهند، بدون اینکه چین را متحمل هزینهای برای توسعه نیروی دریایی از راه دور خود با چنین توانمندی کنند. بنابراین، نیروهای نظامی دو طرف آنقدرها که تصور میشود با شمارش گروههای حامل (که چین اولین خود را میسازد، در حالی که آمریکا ده، چهار نفر از آنها را در اقیانوس آرام دارد) نامتعادل نیستند.
چین همچنین فکر می کند که عدم تقارن اراده وجود دارد. این کشور آمریکای خسته از جنگ را بعید می بیند که خون و گنج را برای دفاع از صخره های خالی از سکنه که اهمیت استراتژیک مستقیمی ندارند خرج کند. آمریکا ممکن است با صدای بلند صحبت کند، اما عصای بزرگش بدون استفاده باقی خواهد ماند. از سوی دیگر، مردم چین، دیدگاههایشان که نه تنها با تبلیغات، بلکه به واسطه ناسیونالیسمی که به تشویق کمی نیاز دارد، شکل گرفته است، به نمایش قدرت در دریاهای چین بسیار مطلوب نگاه میکنند. و مجتمع نظامی-صنعتی آن مشتاق است که برای ساخت چوب های بزرگتر و بهتر از خودش پولی دریافت کند. حتی اگر رهبران حزب بخواهند در آرزوی اعلام شده خود برای یک خیزش مسالمت آمیز موفق شوند و در چارچوب قوانین بین المللی باقی بمانند، روشی که روح کشورشان را شکل داده اند لزوماً به آنها اجازه نمی دهد. این امر به ویژه در مورد ژاپن صادق است، کشوری که نقش قدرت منطقهای در آسیا را در زمانی که چین در قرن نوزدهم ضعیف شد، برعهده گرفت و روابط با آن همیشه پرخاشگر بود. تبلیغات سرسختانه علیه ژاپنی ها در رسانه های چینی به سختی نیاز به تشویق رسمی دارد. رنج چینی ها تحت اشغال ظالمانه ژاپن به خوبی به یادگار مانده است. ژاپن یک پسر شلاق زن مفید برای منحرف کردن توجه از نارسایی های حزب است. رهبران چین نگرانیهای امنیتی مشروعی دارند و این حق را دارند که به دنبال نقش بینالمللی بزرگتری برای ملت خود باشند، اما با وسواس در روایت خود از قربانی شدن، نمیدانند که خودشان در حال تبدیل شدن به زورگویان آسیا هستند.
چالش اصلی: تغییرناپذیری در چین
اقبال عمومی بر این واقعیت تأکید می کند که قاطعیت رو به رشد چین صرفاً به روابط خارج از مرزهای آن مربوط نمی شود. جوزف فیوزمیت از دانشگاه بوستون میگوید: «هرگاه تغییری در سیاست خارجی میبینم، همیشه میپرسم «در داخل چین چه میگذرد؟» آقای شی در حال پاکسازی رقبا و سرکوب فساد استو بسیاری امیدوارند اصلاحات سخت اقتصادی و مالی را به درستی پیش ببرد.
تحکیم قدرت در داخل و پرتاب وزنه آن در خارج از کشور با هم مرتبط است، اما آنها بازگشت به استکبار امپراتوری مکارتنی را نمی پذیرند. چینیها میدانند که اکنون چیزهایی وجود دارد که فراتر از مرزهایشان است – ایدهها و بازارها، مواد خام و سرمایهگذاری – و بهخوبی می دانند که باید در بسیاری از سازمانهای بینالمللی تلفیق شوند. چین به دلیل عدم درک جهان بینی وستفالیایی[۵]، به یک فداکار تبدیل شده است و با دیدی به جهان، به عنوان یک کشور بزرگ در میان دولت های کوچک فکر می کند که از مزایای طبیعی برخوردار است. این کشور برابری حاکمان خود با پادشاهان خارجی را پذیرفته است، البته نه لزوماً این ایده که باید قوانینی وجود داشته باشد که همه این شاهزادگان را مقید کند.
حاکمان چین تاکنون برای حکومت در داخل برابری با کسانی را که میتوانند در داخل حکومت کنند را نپذیرفته اند و نمی توانند بپذیرند. چین مائوئیست یک دولت قوی و یک جامعه ضعیف ایجاد کرد. اکنون آن دولت قدرتمند باید با جامعهای قویتر نیز سر و کار داشته باشد، که در آن افراد راههای جدیدی برای ابراز وجود در مورد همه چیز از جمله نیاز به دولت پاسخگوتر دارند. حاکمان چین بر این باورند که این کشور نمی تواند بدون حکومت تک حزبی به محکمی یک امپراتور در کنار هم بماند (و ممکن است حق با آنها باشد). تعداد فزاینده ای از مردم (و بسیاری از سینولوژیست های[۶] خارجی) معتقدند که تا زمانی که حکومت تک حزبی پابرجاست، نمی تواند کاملا مدرن شود. هم آرزوهای ثروتمندان و هم کینه توزی ستمدیدگان در این بازی یکی است. در مناطق غربی، مناطق مسلمان نشین و تبتی دائماً تحت تأثیر ناآرامی ها هستند. در شرق مرفه تر کشور، قرارداد پس از حادثه تیان آن من – از سیاست دوری کنید و می توانید هر کاری را که می خواهید انجام دهید – در حال فروپاشی است و خشم عمومی از فساد، آلودگی و سایر مشکلات زیاد تر می شود. با این حال، رهبران چین به جای اجازه مشارکت رسمیتر مردمی و حرکت به سمت حاکمیت قانون، مشارکت کمتری را در سرکوب آزاد اندیشان مجاز میدانند و معتقدند که انجام اصلاحات ساختاری واقعی خطرناکتر از انجام ندادن آن است. در واقع ممکن است این تفکر میتواند برضد شکوفایی و بالندگی اقتصادی باشد و با این رویکرد به سختی می توان شکاف های عمیق در کشور را با رفاه صرف برطرف کرد.
تلاش برای آرام کردن مردم در خانه با لافهای خارج از کشور، دستیابی به متحدان و احترام را برای چین دشوارتر میکند. مشکل عمیق تری وجود دارد. بسیاری از کشورهای جهان روش غیردموکراتیک اما مؤثری را که چین طی چندین دهه برای مدیریت و رشد خود انتخاب کرده را تحسین و مایلند از آن الگوبرداری کنند. اگر سیاست داخلی چین کمتر با ثبات به نظر برسد، بخشی از این تحسین کاهش خواهد یافت و حتی اگر بتوان همه چیز را در کنار هم ثابت نگه داشت، فعلاً تحسین چین به معنای محبت نسبت به آن یا به احساس هدف مشترک نیست. از نظر اقتصادی و نظامی، چین راه درازی را برای به دست آوردن مجدد مرکزیت در آسیا که در طول بیشتر تاریخ از آن برخوردار بوده باید پیماید. از نظر فکری و اخلاقی اینطور نیست. به گفته ویلیام کربی[۷] از دانشگاه هاروارد، در قدیم «قدرت نرم» چنان قوی بود که «همسایگان خود را به آن تبدیل میکردند». اکنون، آقای شی ممکن است بداند که چگونه در داخل و خارج از کشور خود را ابراز کند و چگونه از او بترسد اما بدون توانایی اعمال قدرت جذب بیشتر، چنین قدرتی همیشه تمایل به بی ثباتی دارد.
اگر چین برای جلب احترام و تأثیرگذاری که میخواهد داشته باشد بتواند بحران هویت خود را حل کند و بار دیگر به یک تمدن جذاب تبدیل شود بسیار بهتر خواهد بود تا اینکه صرفاً یک الگوی توسعه رشکبرانگیز باشد. اما به سختی می توان دید که این اتفاق می افتد مگر اینکه حزب قدرت بیشتری به مردمش بدهد و آقای شی به صراحت گفته است که این اتفاق در زمان او نخواهد افتاد. خطر این است که چین به دنبال قدرت بیشتر در جهان به عنوان جایگزینی برای تغییرات اساسی در داخل باشد. اگر نتواند این تغییرات را ایجاد کند، قدرت جهانی اش همچنان توخالی، غیرجذاب و تهدیدآمیز به نظر می رسد و همسایگانش همچنان به کت عمو سام می چسبند.
چین دیگر آن « مرد دیوانه جنگاور درجه یک» نیست که مکارتنی در سال ۱۷۹۳ توصیف کرد. علیرغم مشکلات فراوان، کشتی شیکتر و مدرنتری است. بیش از ۲۰۰ سال، از طریق درد و رنج بسیار، هسته اصلی هویت خود را تغییر داده و خود را از یک قدرت دروننگر و عقبنگر به قدرتی بیروننگر و آیندهنگر تغییر داده است. از سال ۱۹۷۸، هم انعطاف پذیری و هم عزم و اراده خود را در تلاش مستمر برای کسب ثروت و قدرت نشان داده است. اکنون این اهداف در دسترس هستند و چین در آستانه عظمت ایستاده است. چند دهه آینده ممکن است از همه سخت تر باشد.
[۱] سفارت ماکارتنی همچنین به نام ماموریت ماکارتنی، اولین ماموریت دیپلماتیک بریتانیا در چین بود که در سال ۱۷۹۳ انجام شد. این سفارت به نام رهبر آن، جورج مکارتنی، اولین فرستاده بریتانیا در چین نامگذاری شده است. اهداف این مأموریت شامل افتتاح بنادر جدید برای تجارت بریتانیا در چین، ایجاد سفارت دائمی در پکن، واگذاری یک جزیره کوچک برای استفاده بریتانیایی ها در امتداد سواحل چین و کاهش محدودیت های تجاری برای بازرگانان انگلیسی در گوانگژو بود. (کانتون). هیأت ماکارتنی با امپراتور کیانلونگ که تمام درخواست های بریتانیا را رد کرد ملاقات کرد. اگرچه این مأموریت نتوانست به اهداف رسمی خود دست یابد، اما بعداً به دلیل مشاهدات گسترده فرهنگی، سیاسی و جغرافیایی که شرکت کنندگان آن در چین ایجاد کردند به اروپا بازگردانده شدند و این مورد توجه قرار جهان قرارگرفت. در سال ۱۷۹۶ فاش شد که یکی از مقامات دادگاه، هشن، بودجه دولتی را می دزدید و این مأموریت را ناکام گذاشت.
[۲] Westphalia
[۳] The nine-dash line
[۴] کنوانسیون سازمان ملل متحد در مورد حقوق دریاها (UNCLOS) که کنوانسیون حقوق دریا یا معاهده حقوق دریا نیز نامیده می شود، یک توافقنامه بین المللی است که چارچوب قانونی را برای کلیه فعالیت های دریایی و دریایی ایجاد می کند. از ژوئن ۲۰۱۶، ۱۶۷ کشور و اتحادیه اروپا طرفین هستند.
[۵] سیستم وستفالیا که به عنوان حاکمیت وستفالیا نیز شناخته می شود، یک اصل در حقوق بین الملل است که بر آن حاکمیت انحصاری هر کشوری بر قلمرو خود دلالت دارد. این اصل پس از صلح وستفالیا در سال ۱۶۴۸ در اروپا بر اساس نظریه دولتی ژان بودین و آموزه های حقوق طبیعی هوگو گروتیوس توسعه یافت. زیربنای نظام بینالمللی مدرن دولتهای مستقل است و در منشور ملل متحد گنجانده شده است، که میگوید: هیچ چیز … سازمان ملل را برای مداخله در اموری که اساساً در صلاحیت داخلی هر کشوری است، مجاز نمیداند.
بر اساس این اصل، هر دولتی، اعم از بزرگ یا کوچک، از حق حاکمیت مساوی برخوردار است. دانشمندان علوم سیاسی این مفهوم را به معاهدات صلح همنامی که به جنگ سی ساله (۱۶۱۸-۱۶۴۸) و جنگ هشتاد ساله (۱۵۶۸-۱۶۴۸) پایان داد، ردیابی کرده اند. اصل عدم مداخله سپس در قرن هجدهم بیشتر توسعه یافت. سیستم وستفالیا در قرن ۱۹ و ۲۰ به اوج خود رسید، اما اخیراً با چالشهای طرفداران مداخله بشردوستانه مواجه شده است. تلاشها برای محدود کردن حاکمیت مطلق با مقاومت قابل توجهی از سوی جنبشهای حاکمیتگرا در کشورهای متعددی مواجه شده است که به دنبال «بازپسگیری کنترل» از چنین گروهها و توافقهای حکمرانی فراملیتی، بازگرداندن جهان به هنجارهای حاکمیت قبل از جنگ جهانی دوم هستند. بیشتر بحثها بر سر ایدههای بینالمللیگرایی و جهانیسازی(internationalism and globalization) است که برخی میگویند با دکترین ایدهآل این دو شمشیر (یعنی حاکمیت بینالمللیگرایی و جهانیسازی )در تضاد است.
[۶] شخصی که علم سینولوژی یا sinologists (= زبان، ادبیات، تاریخ، جامعه و غیره چینی) را مطالعه می کند یا متخصص است
[۷] William Kirby